مکاشفات چافوچاه
چه کردم با خودم؟
عطر روستا را گم کردم.
طعم بِه...
رنگ بنفشه را گم کردم.
چقدر باغ بود و من نمی دانستم،
چقدر انار بود و من نمی چیدم،
چقدر پرنده بود و من نمی دیدم،
چقدر راه بود و من نمی شناختم،
چقدر راز بود و من پی نمی بردم،...
چه کردم با خودم؟
دست محبت درخت را رد کردم،
لطف پروانه را نادیده گرفتم،
به زنبور ناسزا گفتم،
و مگس را پراندم،...
آنوقت تنها ماندم.
تنها...
تنها میان هزار زخم...
و هزاران دروغ...
در شهر هیچکس منتطرم نبود.
اما من منتظر بودم.
با اینهمه چه شد؟
روزیکه گمان می کردم دیر شده باشد به راه افتادم.
وقتی رسیدم که باران بند آمده بود.
بوی چوبی نیمسوخته می آمد.
جایی آتشی روشن بود.
از میان راهی ناشناس گذشتم.
اناری نارس را به دندان گرفتم.
و خود را به باغی رساندم.
آنجا که سه اسب منتظرم بودند.
و از آنجا تاختم تا ابدیت...
وحید شعبانی
22 مهر 90
چافوچاه
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6