ده سال است که می شناسمت. ده سال دست دست کردم که امروز فردا ازت مصاحبه بگیرم. تا اینکه سکته کردی و زبانت بند آمد. آن زبان شیرینت بند آمد. صدایی از تو به یادگار نگذاشتم. این کمترین فایده ی موجودی بی فایده مثل من بود، که اِبا کردم.
حالا بدجور دلم برای آن لهجه ی گیلکی ات تنگ شده، جوری که بغضم میگیرد.
می دانی؟ از هر چه استادیوم و فوتبال و حرفه است بیزارم. اما همین که آمدم و اتفاقا تو را پای پله ها دیدم چقدر خوب بود. اما هر چه گفتم فقط مِن مِن کردی. زبان بند آمده ات نمی چرخید.
حتی سه پله ی کوچک را هم نشد که بالا بروی، بی آنکه دستم را بگیری.
آنشب - پنج سال پیش - که در ساغریسازان آن رفیق مسیحی این عکس را از ما گرفت، بعدش به اش گفتم: من عاشق این آدمها هستم. اما فاضل، فاضل، این دروغ بود. من تو را میخواستم فقط برای عکس گرفتن و ادای خوب بودن را درآوردن. ببین چه خنده ی ریاکارانه ای روی لبهایم جراحی شده.
اما تو آنوقتها نجیبانه لبخند می زدی، و حالا هم نجیبانه به حُزن فرو رفته ای، ای خدماتی سکته کرده ی الکن شده ی مهربان.
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5